حس التماس داشتم گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»
گفت «آره میدانم»
گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»
صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است.
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.
سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند.
زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...» حرف دانشگاهام را پیش کشید. گفتم «امینم، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم. اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.»خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس میخوانم.» گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم. او هم عادت کرده بود میگفت «باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم «ببین اندازهات هست؟» میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری...»مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود...
به روایت از همسرشهید