صورتی کمرنگ

زندگی دردنیا قطاریست به سمت خدا

صورتی کمرنگ

زندگی دردنیا قطاریست به سمت خدا

مراسم عقد انجام شد، بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند،
 اولین برخورد زندگی مشترکمان بود. قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. 
چون روحیه ایشان را می شناختم، 
از باب شوخی گفتم: «مهر؟ مهر برای چی؟ مگر حاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟» 
دیدم حال عجیبی دارد، نگاهی به من کرد و گفت:« حالا شما یک مهر بیاورید،»
اما من دست بردار نبودم. گفتم:«تا نگویید مهر را برای چه می خواهید، نمی آورم.»
 گفت:می خواهم نماز شکر بخوانم و از این که خداوند چنین همسری به من داده از او تشکر کنم».
 
وقتی این جمله را از او شنیدم، دیگر حرفی نزدم و با دو جانماز به اتاق برگشتم. 

هیچ وقت به من نگفت برای شهادتم دعا کن

می گفت: لزومی نداره آدم به همسرش از این حرفها بزنه.

 گفتم: می دونم برای شهادتت زیاد دعا می کنی، اگر منو دوست داری دعا کن با هم شهید بشیم،

 از شما که چیزی کم نمی شه؟ گفت: «دنیا حالا حالاها با تو کار داره.» 

گفتم: بعد از تو سخت می گذره. گفت: دنیا زندان مؤمن است

 پرسید: «ناراحت می شی برم جبهه؟

 (چون قبل از تولد بچه بود: روزهای آخر حملم بود) 

گفتم: آره، امّا نمی خوام مزاحمت بشوم! 

رفت و دو روز بعد هادی به دنیا آمد.

 بعد که برگشت بوسیدش و اسمش را گذاشت "هادی". 

پرسیدم: دوستش داری؟ گفت: «مادرش را بیشتر دوست دارم.


شهید عبدالله میثمی

مامانه آینده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی